شوق آواز




Friday, September 23, 2005

٭
من بندهء آن کلمه‌ام
هنگامي خود را فرو فرا مي‌افکنند ،
از لبانت...
که انگار کلمه‌اند يا لبند
يا انگار که خود کلمه‌اند که با آن صداها و چهچهه‌ها
به صورت لبان درآمده‌اند ...

........................................................................................

Thursday, June 09, 2005

٭
صبر کن ماه من .
صبر کن تا ببيني ،
آنها حتي به اسب‌ها هم شليک خواهند کرد .
انسان‌ها که حتي بال پروازشان نيست .

و اينجا تنها
من و تو ، تنها
فانوس را روشن نگاه داشتيم :
با دستهاي تو
و پوست تن من .

و دورتر ، دريوزگان مست ،
مست از چند پول سياه بر گودي دست‌هاي کبره‌بسته‌شان ،
تاريکي را به خماري جشن مي‌گيرند .

و من و تو ، اينجا ، تنها ،
افق را گم کرده‌ايم .

........................................................................................

Friday, April 16, 2004

٭ من آن آبگير بي‌نام قصه‌ها را
يافته‌ام ...

و پرنده‌اي را که بر کناره‌هايش می‌خواند ؛
هر شب
خواب نور و ترانه را
در پلکهايش تکرار می‌کند ...


........................................................................................

Friday, January 02, 2004

٭ بدی پشت دورترين ابر پنهان بود ؛
دورِ دورِ دور
و كوه‌های مه‌آلودِ نزديك
چون شهوت حقيقت ، رمزآلود .

من و تو
همه بدي‌ها را دفن كرديم ، به نيت خوبی .

و چاله‌های مه‌اندودِ نزديك
چون ميلِ به شادي...


........................................................................................

Saturday, June 28, 2003

٭ تمام روز، بوی تنت را شنيدم...
چشم كه گشودم، گرسنه ام بود ؛ تشنه لبانت: چنان تشنه كه ، تمام روز ، گرسنگيم فراموشم شد .
چشمانم می سوزد و گرهی در گلويم ، راه افكارم را مي بندد...
من در ميانه راه عاشق شده ام.


........................................................................................

Tuesday, June 17, 2003

٭ پر بكش...
وسوسه افق، هميشه
شوق پرواز بودست،
رنگ آواز...

به آن رشته های حرير می انديشم
كه از افكارم
تا روشنای افق كشيده ست.
بندهايی كه به فردای سرزمين آرزو ميرود
و قلبم را به آويزه سپيدی سينه هايش تصوير ميكند.


........................................................................................

Friday, June 06, 2003

٭ [9/24/2002 9:53:40 AM | Reza]

حالا به فراغت از فراسوي ثانيه ها مي نگرم.
فردا حتا اگر اتفاق بيفتي
با سيگاري و گيلاسي از فراغت
به تماشايت خواهم نشست...



[9/18/2002 9:44:36 PM | Reza]

حالا از مردن بيشتر از هميشه مي ترسم:
دنيا جاي بسيار زيباييست.
... من نمي دانستم



[9/17/2002 11:49:04 AM | Reza]

ميدوني
"جيگرتو بخورم" و نمي شه به فارسيِ سليسُ روان نوشت؛
پس به سلامتيِ تو:
"ميدوني
لبات گل اناره
بوسه از اون لبا..."



[9/14/2002 10:14:45 PM | Reza]

خالي از فرياد شبگرد و غزل ...

راستي کسي از غزل سراغي داره؟



[9/10/2002 7:37:19 AM | Reza]

باز "معشوق"
تن نيمه روشنش را به درون تاريکي کشيد

پريد
"عشق"
باز پريد از حصار گوشت و پوست
قفس استخواني را به زمين واگذارد.

"عشق"
گريخت از صورت
از کلمه
از حصار
"ريرا" شد.



[9/5/2002 12:48:08 PM | Reza]

شراب خوب.



[9/5/2002 7:21:40 AM | Reza]

مردها دو دسته اند:
يا جذابند يا نيستند؛ اگر نباشند، زندگي را در صلح و صفا به پايان خواهند برد. اگر باشند، يا زن "هميشه" جذابشان را مي يابند يا نمي يابند؛ اگر يافتند، زندگي را در صلح و صفا به پايان خواهند برد. اگر نيافتند، "خيانت" مي کنند و "خيانت" يک کلمه ي زنانه ست: مردانه اش مي شود: "improvement" !!
دسته هاي بعدي مرداني هم وجود دارند که پيش از آنکه مرد باشند، پيغمبر و فرشته و هکذا هستند. يا فيلِ صورتي بالدار، يا در خيالاتِ دخترکي معصوم.


[9/19/2002 8:53:46 AM | Reza]

من هنوز
هر روز
به دیوانگی می اندیشم...
افکارم هر روز
در میان آوار دروغهای دیروز
به دنبال پاره عشقی
تکه لبخندی
نوری شاید
خود را به خاشاک می خراشد...
به خاک میالاید.



[8/30/2002 8:52:13 AM | Reza]

فکر مي کنم...
شايد عاشقي بلد نبودي؛ تازه ياد گرفتي
شايدم اصلا عاشق نبودي.

دروغ گفتي يا دروغ ميگي: به خودت؟ به من؟ الله اعلم...

ما(!!) عاشق ترين بوديم
نه
حالا مي فهمم که نمي بايست بوده باشيم؛ دروغ گفتي يا دروغ ميگي: الله اعلم

شايد تو فقط عاشق اون چيزايي مي شي که نداري؛
آره
من اگه مي خواستم تو رو دوباره به دست بيارم، بايد زن مي گرفتم!!



[8/16/2002 8:09:44 PM | Reza]

از اين خانه هم مي گذرم...
حالا پس از اينهمه سال گردش لبخندهاي بسيار
به پس که مي نگرم
تنها آوازهايي را که در تنهايي زمزمه کرده ام
بياد مي آورم.



[8/15/2002 10:38:56 PM | Reza]

تلخانه مي سرايي.
به ارتفاع پست خو کرده اي و اين
رنگ آوازهايت را
بوي مطاع ارزان مي دهد...



[8/6/2002 1:22:37 PM | Reza]

رسيد مژده که ايام غم نخواهد ماند...




[8/5/2002 9:14:13 PM | Reza]

به نيت آمدنت
از اين پس در را باز خواهم گذارد.
مي دانم که آمدنت
سالهاست که از يادها رفته است.

ديگر صداي کلاغهاي منتظرِ پيرامونِ يادت عذابم نمي دهد.

نمي دانستم آن کولياني که سخره ي عشقمان بودند روزي
مرا با خود خواهند برد
و تو
آن عاشقانه ترين آوازهاي مشترک را
چنين قلب
چنين بي ايمان
زمزمه خواهي کرد.

٭ [8/1/2002 9:35:15 PM | Reza]

اي دل تو در اين واقعه دمسازي كن
وي جان به موافقت سراندازي كن
اي صبر تو پاي غم نداري بگريز
اي عقل تو كودكي برو بازي كن



[8/1/2002 9:29:43 PM | Reza]

اي دوست كه دل ز دوست برداشته‌اي
نيكوست كه دل ز دوست برداشته‌اي
دشمن چو شنيده مي‌نگنجد از شوق
در پوست كه دل ز دوست برداشته‌اي




[7/29/2002 4:20:40 PM | Reza]

دختر ايراني عاشق نمي شود...در غير اين صورت بايد در بکارتش شک کرد. يا در ايرانيتش؛ لاجرم يکي بر باد رفته است!!




[7/8/2002 1:42:08 PM | Reza]

به اتاقي که مالِ تو بود نيامدي؛ هيچگاه...

نه؛
آن نگاههاي دزدانه از پشت پنجره را به حساب آمدن نگذار.

مي دانستي که روي دستگيره ي در عشق تو ماسيده ست.
مي دانستي هوا ، هواي تو را آغشته ست.
مي دانستي که "ما" در انتظار "تو"ست که خويشتن بازيابد.

نه هيچکدام...
نه؛
آن سرک ها فقط ، تشنگي "ما"را دوچندان کرد.

دستت به عشق مي آلود اگر مي آمدي ؛ مي دانم.
هواي عشق مسموم است ؛ مي فهمم.
"ما" پايداري دوچندان مي خواهد : من که در تحملِ"من"مانده ام...

مي دانم.

اما تمام اين "دانستن" ، "ما" را لگام نمي کند.
حالا "من"،
پايداري دوچندان مي خواهد...



[7/6/2002 12:57:40 AM | Reza]

جنگجوي زخمي، آرام و با غيض، دردِ جانکاه زخمها را در هم کشيد.
چهارزانو، بي اعتنا به جريانِ آرام خون از بدنش...
فضاي آن معبِد ساليان انگار، در وجودش يکي شده بود.
"روح شمشيرم مرده است" زمرمه کرد.
"روح شمشيرم مرده است"؛ سر بلند کرد و به رشته هاي آويزان جلوي محراب نگريست.
"روح شمشيرم مرده است"؛ در چشمانش خشم بود. انگار درد، از وراي چکاچکِ شمشيرها و روح، در خشم ذوب شده بود.
"چرا روح شمشيرم مرده ست؟!"دشنه ي کوچک را کشيد؛ صداي پارگيِ حرير، در باد آرام پيچيد و خونِ "شريف" جريانِ بي انتهاي خويش را در لابلاي لايه هاي پارچه و "باور" فراموش کرد...




[6/28/2002 7:47:03 PM | Reza]

هيچ "انساني" شايسته ي "اعتکاف" نيست؛
چه خود ريگيست در ميانه ي امواج: نااستوار...

پرستش مر آن "بودا" ي درون را شايد که چون بتابد،
لبخندِ استغنايش،
نسيمِ آرامِ خُسران خواهد وزانيد بر تشويشِ شنزارهاي بي کران.

و ريگها
که تپه هاي بيکران را شکل می دهند...



[6/28/2002 7:46:26 PM | Reza]

هفت سال "مراقبه" به سر آمد.
اين بار هم از دامان خدايان زراندود ديوار معابد و آن رازناکي لرزان عودها که به آسمان مي رفت، جز خاکستري و ردي از سوختگي بر دست نماند. از دامان آنان اگر چشمداشت معجزتي بود، سکون و جمود قرونشان را چاره اي
مي ساختند.



[6/28/2002 7:45:46 PM | Reza]

ديروز قاصدکی روی گونه هايم نشست. قاصدک ها را که می شناسی؟!

لابلای پرهايش، هوای سرزمينم بود. همان هوايی که از جاليزهای خيار قريه های کويرم مي گذرد و ذهن را به رنگ کوچه باغهای باريک و آويزهای انار در
مي آورد.

لحنش، لحنِ خاک خيس بود: آوازهای عاشقانه ی مادر، که در حسرت آن عشقِ نيامده، در اتاقهاي خانه متولد مي شدند و آن دهانه هاي بزرگِ قنات ها، که خويشاوندانِ بي گسستِ بخشايشند و روح من، خاکِ تنم را از تابشِ ماهِ تمام بر آرامِ آبهاشان به يغما بردست...




[6/28/2002 7:44:41 PM | Reza]

از عشق و همه ی کبودی های ديگر.
سکوت کرده ای؛ نگاهت يک امتداد بی نهايت را در خاطره ی يک خواهش دنبال می کند.
من سکوت های تو را می شناسم: "رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را"... آن آخرين رشته ی نخ حالا، ديگر، از روی آن قرقره ی کوچک گذشته است. دستانت "بيهوده" می چرخند. به "کبود" می انديشی؛ می دانم.

من تمام شبم را به رنگ تو در آورده ام.



[6/28/2002 7:42:41 PM | Reza]

می دانی عسل، ما از سگک ها و ترکه های کوچک و بزرگ گريختيم. ما در وصف آزادی سروديم. پيکره ها ساختيم از احترام، افق، آزادی، رنگ. اما؛
ما آن اشکِ بی ايمان بوديم بر گونه ی آن بازيگرِ بی ايمان؛ مصنوعی، غريبه. آزادی، آميخته ی جانمان نبود، آرايه ای بود. زينتی آويزان از سيرتمان.

چنان شد که بندگانِ بندگی، شاعران آزادی شدند. و آزادی مسخ شد در دستان زنجير.

ما همخونِ زندانبان بوديم. زندانبان از ما بود: با ما سر يک ميز نشسته بود، دلتنگ شده بود، ترسيده بود، خشمگين شده بود، فرياد زده بود... ما نفهميديم؛

ما دوباره اشتباه ميکنيم. دوباره خشم می کاريم، آتش می درويم. لبخند
نمی زنيم: مشتهامان را گره می کنيم، دندانهامان را به هم می ساييم.

٭ [6/28/2002 7:39:08 PM | Reza]

من پرنده ی ارتفاع نيستم
من به آبکنارانِ فرودست سرود می خوانم...

حقيقت،
آن گياهِ ظريفيست که به آبگيری بی نام می رويد
تنها شکيب و مدارای باد
تو را به يافتِ هستيش، راه خواهد داد.



[6/28/2002 7:36:52 PM | Reza]

پناه به "دانايی". "کافرِ" به روشنی، "گذران" را فراموش می کند؛ به آنی در ورطه ی "رنج" می افتد. "آنيکا"، "سامسارا"، "نيروانا"، "بودا"...
خسته ام از "راهِ کوفته". من وسوسه ی "راه های ناهموار" دارم. اما نمی دانم چرا پس از اين همه سال "مراقبه"، "سوژاتا"ی من با آن کاسه ی برنج،
نمی رسد.
موهای بلند، اندامِ تکيده؛ دنده های روانم را می توان شمرد. من به سرزمينهای "هموار" و "کوفته" نشسته بوده ام. رمز به روشنی نرسيدن اينست.


[6/28/2002 7:35:27 PM | Reza]

آن گنجشک کوچک
که اسيرِ سينه ی بامِ من بود،
دو-سه بام دورتر پريده.
قلب کوچکش حالا
روياهای درختان ديگر می بيند...
دانه های ديگر...


[6/28/2002 7:34:10 PM | Reza]

در من آن حسِ غريبی است، که در آن اتاقهای ساده ی روشن، در آن شرقِ تابان، دورِ آن چرخها که اسير دَوَرانِ نخهای بی پايانند می چرخد وتارهای ظريف گيسوانِ زنی سپيدچهره را به جنبشی آرام می تکاند و فضا را به بوی کُندُر و وقار می آلايد...
همان حس غريبی که من در چشمانِ نيمه-بازِ "دانايی" ديده ام؛ آنهنگام که نشسته به سانِ نيلوفر، به آرامشِ آن کاهن سرتراشيده می نگرد و يک "هيچِ" بی نهايت را در چند خطِ بی ساحل، بروی حافظه ی سنگفرشها می پراکند...



[6/28/2002 7:31:45 PM | Reza]

فکر مرگ پريشانم می کند.
بی تو بودن؛ پريشانتر.
اين دو، در آوارِ افکارم
خويشاوندند.


کاش مرگِ بی تو بودن را، روزی
به سوگواری،
اشکِ شوقِ بسيار،
می گريستم...


[6/28/2002 7:27:47 PM | Reza]

امروز آسمان آبيست.
ديشب
آسمانِ بالاي سر
سپيد بود...

تو
زادي...
نو، تازه؛ مثل يک وسوسه.

تو
وسوسه ي خورشيدي؛
عصر يک پاييز.
از ميانه ي يک ابر...

تو سََرَکِ شوقي
در ميانه ي يک شام خمار

بر شانه هايت
سنگينيِ يک ترانه مي بينم
تقدير يک ديدار؛
دوستي.

آسمان هنوز
سپيد،
آبيست.



[6/28/2002 7:26:41 PM | Reza]

پدرت،
بر پيشانيت چه ديد؟!
روز نخست؟!

تو را چه بي منزلانه بهار خواندند!!

سپيدي آرزويي و آمال بلند؛
و طعم خيال در ميانه ي حقيقت

آمدني؛ بشارت رفتن.
رفتن را به آمدنت پيام مي دهي.
شگفتم همه اينست...

کوليان منزلان گذشته،
کور نظر، کوتاه بين؛
لبهاشان همه تشنه
پيامت را که همه آمدن بود...
تو، رفته بودي.

بهار؛
تو را چه شوريده "بهار" خواندند
تو چه "رقصان" آمدي...
من چه شوريده "رقصيدم"؛
آواز دادم.


[6/28/2002 7:25:16 PM | Reza]

از تمام عشقهاي ممنوع
تا تمام دوستت دارم هاي نبايد
تا رسيدنِ نابهنگام...

هميشه راه گريز، باز نيست
از چهار نقطه ي بي منزل
در دَوَران شب تنهاي من....

من از تو چگونه گريختم
و گريز تو
سراسر
چمبره ي در خويشتن بود.
٭ [6/28/2002 7:21:15 PM | Reza]

باورم نمی شود که تو نبوده ای. باورم نمی شود؛ اين کلمات که متولد شدند... باورم نمی شود. نه. تو آن جنبشِ نامحسوسِ حيات بودی، در ناشناخته ترين لايه های وجودم: کلمات به صورتِ تو متولد شدند.
من اين نفسهای روشن را از جريانِ احساس بر پوستت، از آميزشِ هوا و هوای تو،
دزديده ام:

تو از نابهنگامِ تقدير آمدی


آمدنت را
سروری نساختم؛
رفتنت اما
مرثيه ی بی سرانجامِ سوختن بود.


صورتت را آنروز
که رنگ می زد،
نقاشِ خمارِدهر...
چگونه از سرِ اتفاق
چنين شاعرانه رقم زد؟!
نازکانه های عاشقی را
چگونه در سراچه ی قلبت آويخت؟!
و من چگونه
مستِ لغزشِ خامه اش
بر گوشه ی لبانت...

آی بهانه های دیوانه
من از آستينِ کدامتان بياويزم؟
تو در کدام غبار گم شدی؟
و من در کدام تصورِ نابالغِ
مدفون؟



[6/28/2002 7:19:05 PM | Reza]

روزی خواهد آمد که نقلِ معابر خواهيم شد.
مسگران، نقش دستانِ مرا که بر کناره ی اين آب در حسرتِ دستان تو خشکيدند، بر آتشدانهای بزرگ خواهند کوفت
و کودکان، ميلِ بی بدیلمان را به هم، در سادگیِ چند بازی، به رویِ پله های جلوی خانه ها فراموش خواهند کرد.




[6/28/2002 7:11:15 PM | Reza]

باز در نهايتِ "پايان"به تو می رسم.
تو هميشه آغازی...
آغازِ شور، آواز، شعر.
تو آن دمِ آخری
بشارتِ حياتی ديگر.
يادِ تو در انتهای سياهیِ پايان
چه طوفان ها که نمی کند.



[6/28/2002 7:09:56 PM | Reza]

باز حديثِ صورتکهای خمار... برشان که داری، بویِ "هيچ"، کلافه ات می کند.
من به اسارت برگِ خشکی در باد
خالصانه تر نماز می برم
تا اينهمه "جنبش" بی معنا...
"بودنشان" همه، تفسيرِ "نبودن" است.


[6/28/2002 7:08:55 PM | Reza]

پنجره ام را بسته ام. شايد شهامت ديدن نورم را باخته ام. من به درون بازگشته ام. اما کابوسِ پنجره ات، مثل هاله ای از نور، راهِ امتداد چشمانم را می زند.




[6/28/2002 4:23:19 PM | Reza]

سبکبار می رفتم...
من هيچ نداشتم که ببازم. به گاهِ رفتن، خود را تکانده بودم از "بودن". من همه اميدِ "شدن" بودم. با کوله باری که پرواز می کرد، پيشاپيش...
چشمانم خاطره ی زادنم را بياد می آورد: خاطره ی آن اولين نگاه: به نهايت گشاده بود: چه آدمهای عجيبی...
من روی خاکی ايستاده بودم که مالِ من نبود... مفهومِ "سفر" راهِ خود را در جبرِ ثانيه ها می گشود...



[6/28/2002 4:20:43 PM | Reza]

بار ها، بارها، به رسيدنم، به رسيدنت انديشيده ام. تو از همان آغاز در چشمانم نگنجيدی. شگفتی در خانه ی چشمان من بود، آن هنگام که اول بار تو را ديدم، در آن صندوقخانه ی کوچک، با تارهای روشنايی، لباسی بلند می بافتی. بر تنِ عشقی که هيچگاه از راه نيامده بود...



[6/28/2002 4:19:17 PM | Reza]

پشت پنجره ام می ايستم. امروز هم چراغ صندوقخانه ات روشن نشد. شايد چيزی در چشمان من خاموش شده است ...



[6/28/2002 4:18:03 PM | Reza]


در آن گذرانِ بی اميد، افق برايم سراسر آرزوی رنگهای تندِ اقوام جديد بود. آن بالاپوشهای غريب که من آنها را از کوچه های پندارهای کودکيم دزديده ام. يادت می آيد ماهِ من؟! من رسيدنت را پيش از آمدنت گفته بودم... انگار تو هيچوقت نيامدی. من تنها برگها را انگار، از صورتت کنار زده ام



[6/28/2002 4:01:58 PM | Reza]

من از سرزمين "دور" آمدم. من به گاهِ آمدن، سرودی نداشتم. تنها مزاميری از چند پيامبرِ بی صورتِ قديم، مرا به نيم-روشنایِ افق می راند.
من به تمنای رنگ آمدم. در من نياز آواز نبود. تا در آن کوچه ی تنگ، بوی تنت در مغز من پيچيد...


........................................................................................

Thursday, March 06, 2003

٭ آری من از آن كوچه ها گذشته ام؛
آن كوچه ها جز زخم بر روانم
يادداشت ديگری ندارند .

........................................................................................